-
امروز
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 02:40
دوباره امروز احساس کردم که توی اون جمع... توی این جامعه... توی این هیاهو... من واقعا جایی ندارم... * می خوام یادم نره این همه دلیل رو واسه رفتن... که یه روز نگم چرا می خوام برم... یا چرا رفتم ؟
-
یک لحظه
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 02:33
همون روز...که ولنتاین هم بود... دیگه چقدر باید دلم شکسته بود... چقدر اشک... یه لحظه... با خودم گفتم... کاش... کاش این امیدم بود... اما... افسوس.... بغض... و دوباره اشک....
-
گاهی وقت ها...
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1391 23:33
گاهی وقت ها دلت می خواهد با یکی مهربان باشی دوستش بداری وَ برایش چای بریزی گاهی وقت ها دلت می خواهد یکی را صدا کنی بگویی سلام می آیی قدم بزنیم؟ گاهی وقت ها دلت می خواهد یکی را ببینی گاهی وقت ها... آدم چه چیزهایِ ساده ای را ندارد.....! پ.ن : امروز احساس کردم که، دلم عشق می خواد....
-
تکرار
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1391 00:31
یه شبایی هست مثل امشب... که خسته و داغونی... بغض داری...اشک داری... اما سعی میکنی آروم باشی... دلت می خواد کاش یه نفر بود که سرت رو یذاری روی شونه هاش و بعد بخونی : سر به روی شانه های مهربانت می گذارم... عقده ی دل می گشایم گریه ی بی اختیارم از غم نا مردمی ها بغض ها در سینه دارم شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم...
-
دنیای این روزای من
پنجشنبه 3 اسفندماه سال 1391 22:46
دنیای این روزای من ... احساس می کنم حرفایی هست که دلم می خواد اینجا بنویسم ، حرفایی که شاید کسی درک نکنه اما گفتنش آدم رو سبک می کنه...برام مهم نیست خونده بشن یا نه! بیشتر دلم می خواد آروم بشم با گفتنش...شاید هم ثبت احساس ها و خاطرات باشه...