امروز....

امروز هوا خیلی خوب بود

رفتم بیرون قدم زدن و خرید کردن...

اما...

واقعا دلم خواست که یه همراه داشتم...

یه مرد...

یه مرد واقعی و مهربون...

اما...

تردید

دیگه گفتم تموم !

خسته شدم از این رابطه !

چی داشته برام جز یه غصه ی جدید

یه غم دیگه...

اون موقع هایی که باید باشه نیست !

دیگه حسی هم بهش ندارم !

نمی خوام دیگه

بسه برام

دریغ از یه ذره آرامش....

چه دنیایی شده...

واسه من....

می خوام تنها باشم !

یعنی اونی که باید باشه نیست....

کدوم گوریه اون نیمه گمشده من آیاااااااااا؟؟؟

تصور کن !

 

که مثلا یه روزی مثل امروز که اشکام دارن سرازیر میشن... 

 

تو زنگ بزنی بگی پاشو بریم بیرون ...هرجا تو بگی... 

 

منم زودی اشکام رو پاک کنم و  آماده بشم... 

  

با کلی ذوق دیدنت... 

 

که بیای دنبالم و بریم یه جای خیلی قشنگ...یه جاده پاییزی... 

 

یه آهنگ ... 

 

و گرمای دستات که محکم دستامو فشار می دی 

 

که میگی غصه نخور عزیزم....همه چی حل میشه 

 

اون اشکایی که پاک می کنی... 

 

و اون حس آرامش دوست داشتنی ... 

 

و یه بوسه ی عمیق...  

 

 یه لبخند و........

 

+ چه چیزای ساده ای شدن آرزووو 

 

آخه این چه زندگیه!!!!

....

از چی بگم؟ 

 

از روزای باارزشی که دارم حرومشون می کنم 

 

از این حس های مزخرف...بغض هام... 

 

از اینکه زمان داره میگذره و من هنوز اندر خم یه کوچم... 

 

از این زندگی من که همه چی توش گره خورده... 

 

از اشکام که دارن سرازیر میشن.... 

 

 

از کی بگم؟ 

 

از اونی که باهاش هستم و نیستم! 

  

از این زمونه ی بد.... 

 

نمی دونم گیجم کلا.... 

 

 

کاش یه کم آرامش داشتم 

 

از این کلافگی داغون شدم.... 

 

+ می نویسم که این روزام...این حالم یادم نره...