تکرار

یه شبایی هست مثل امشب...  

که خسته و داغونی...   

بغض داری...اشک داری... 

 

اما سعی میکنی آروم باشی...  

 

دلت می خواد کاش یه نفر بود که سرت رو یذاری روی شونه هاش و بعد بخونی :   

سر به روی شانه های مهربانت می گذارم...  

 
عقده ی دل می گشایم گریه ی بی اختیارم 


از غم نا مردمی ها بغض ها در سینه دارم 


شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم 


خالی از خود خواهی من برتر از آلایش تن 


من تو را بالا تر از خلق برتر از من دوست دارم 

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم ...

  

اما فقط خودتی و خودت ... 

  

بدتر از همه اینه که

 

که منتظر یه چراغ روشن باشی !

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد