زلزله ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این روزها...

 

 این روزها 

  

قلبم تندتر می تپد 

  

نمیدانم چرا 

   

شاید

  

چون قلبی برایم نمی تپد... 

  

 

بهار

 

میگن بهار اومده... 

 

یه سال نو.... 

 

من امسال می خوام متفاوت باشم

 

می خوام با تمام وجود بجنگم 

 

به خاطر خودم  

 و

 

برای تمام چیزهای ساده ای که باید داشتم و الان ندارم! 

 

 

برای شوقی...  

  

برای آرامشی... 

 

برای لبخندی...  

 

 یا شاید برای عشقی...  

 

برای تمام نداشته هایم ! 

  

دلم می خواد برای همیشه از این مملکت برم...  

  

 شاید آرزوهام براورده بشن! اگه برآورده نشدن مطمئنم کمتر از اینجا رنج خواهم کشید...


   

بهار

عید که آمد 

 

فکری برای آسمان تو خواهم کرد

 

یادم باشد

 

روزهای آخر اسفند

 

دستمال خیسی روی ستاره هایت بکشم

 

و گلدانی کنار ماهت بگذارم

 

زندگی که همیشه این جور پیچ و تاب نخواهد داشت 

  

بد نیست گاهی هم دستی به موهایت بکشی

 

 

بایستی کنار پنجره و با درخت و باغچه صحبت کنی

 

پنهان نمی کنم که  پیش از این سطرها دوستت دارم را می خواستم بنویسم 

 

حالا کمی صبر کن

 

بهار که آمد 

 

فکری برای آسمان تو و سطرهای پنهانی خودم خواهم کرد

  

 

پ ن : یادمه پارسال این شعر رو برای کسی نوشتم که هنوز یادم مونده ...  دیدن اون ،لحظه های کوتاهی بود اما یه حس ناب به من داد که من هنوز نمی دونم چطور حس می کنم بهش علاقه دارم ! 

 

به انتظار فصل تو ...

 

به انتظار فصل تو  


 تمام فصل ها گذشت  


 چه یأس بی نهایتی  


 ندیم من بود  


 فصل بد خاکستری  


 تسلیم و بی صدا گذشت  


 چه قلب بی سخاوتی  


حریم من بود